....جاتون خالی بود ، کربلا رو میگم خیلی به من چسبید ، بگذریم یک اتفاقی برام افتاد که می خوام براتون بگم. روزای آخر در کربلا با مهربان همسرم رفتیم برای وداع با حضرت ابوالفضل و حضرت امام حسین (ع). قبل از بازرسی حاج خانوم فرمودند که این کیف دست شما باشد که توش مقداری شکلات و آجیل از مشهد آورده بود که مقداریش را توی راه خورده بودیم حالا میخواست اینا رو ببر تبرک کند و برگردونه مشهد. منهم گرفتم و رفتم بازرسی بعد از بازرسی از خودم یکی از خدام جوان شروع کرد به بازرسی از کیف من و بعد از اینکه چشمش به آجیلا و شکلاتها افتاد اونها را در آورد و به شوخی به دوستانش تعارف کرد و بعد گذاشت توی کیف که من هم اخمامو کردم توهم وبعد یکی از اونها متوجه من شد و گفت زیارت قبول. من هم کیف را گرفتم و رفتم تو حرم و دیدم همسرم منتظر من هست گفت چرا دیر آمدی که جریان را گفتم اون هم همون طور که کیف را از من می گرفت گفت خوب بهشون می دادی و بعد هم راهش گرفت و رفت . من هم رفتم به طرف ورودی آقایان برای زیارت حضرت ابوالفضل، اما تا اومدم اذن دخول بخونم دیدم نمی شود . خیلی آشفته بودم اصلا نمی دونستم چم شده حال بدی داشتم ذهنم مغشوش بود تمرکز نداشتم وقدرت جلو رفتن به طرف ضریح هم ازم صلب شده بود و همش یه چیزی تو ذهنم بمن می گفت می دونی کجا آمدی چطور نتونستی از مقداری آجیل و شکلات بگذری و اخماتو کردی توهم مگر نشنیدی که ابوالفضل وقتی برای آوردن آب رفته بود با اینکه می تونست جرعه ای آب بخورد نخورد و گفت که باید اول برای اونها آب ببرم و بعد خودم ، وبعد تو ... نمی دونم چی شد که عقب عقب آمدم با فاصله ای زیاد بیرون ایستادم و شروع کردم به عذر خواهی که از دادن مقداری آجیل به خدامتون امتناع کردم خلاصه تقریبا نزدیک یک ساعت بیرون رو به حرم ایستاده بودم و به ناله و فغان و عذر خواهی مشغول بودم که دیدم مهربان همسرم زیارت کرده و وداع هم انجام داده اومد و گفت که زیارت قبول بریم که من گفتم کجا بریم کدوم زیارت قبول و بلافاصله گفتم آجیلا کو بده بمن که گفت چرا گفتم هیچی می خوام برم بدم خدام آقا بخورند اونهم مقداری از اونها را داد بمن و رفتم دادم خدام گفتم از مشهد آوردم برای شما اونها هم تشکر کردند و گرفتند و بعد از اینکه برگشتم دیدم که حالم عوض شد و رفتم اذن دخول و بعد هم زیارت خلاصه نمی دونید که چه حال خوبی بهم دست داده بود و.... التماس دعا